|
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی ميداد. صبح روز بعد جسد سرمازدهي پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل ميکردم اما وعدهي لباس گرم تو مرا از پای درآورد. نظرات شما عزیزان:
salam azizam khaili jaleb bud golam apam montazere hozure garmet hastam
عطش دیدار تو، دیوانه ام کرده ... به زمین و آسمان چشم می دوزم، اما انگار هیچ نیست ... و شاید هم هستند و من هیچ نمی بینم؛ صادقانه بگویم به هر که می نگرم از تو نشانه می جویم، به هرکجا می رسم نام تو را می پرسم که مبادا عابر آن کوچه بوده باشی و من .... من مثل هربار دیر می رسم .... این بار سنگینی که بر دوش گرفته ام ... چیست؟ چقدر از فاصله می ترسیدم و اکنون گرفتار آنم؛ چقدراز زمستان می ترسیدم و اکنون در بند آنم؛ چقدر از دوری می ترسیدم و حالا از عزیزترینم دورم، دور... مثل هربار .... دیر رسیدم ، دیر... اینجایی که منم ، باتو چقدر فاصله است ؟ چقدر فاصله تا دیدار؟ چقدر فاصله تا رسیدن؟ چقدر فاصله تا لمس و نوازش دستهای توست؟ بگو.... ای مهربان ترینم بگو... : salam mamnon taranom jan linketam kardam dus dashti maro ba onvane webemon link kon movafagh bashiiiiiiiii
|